جدول جو
جدول جو

معنی حجت گوی - جستجوی لغت در جدول جو

حجت گوی
(اَ)
حجیج. (منتهی الارب). آنکه حجت و دلیل آورد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(حُجْ جَتِ)
دلیل روشن:
نافه گفتش یافه کم گو کآیت معنی مراست
اینک اینک حجت گویا دم بویای من.
خاقانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حُجْ جَ)
حجت آوردن. لجاج: و از حجت گوئی و بهانه جوئی او آگاه نه. (سندبادنامه ص 289)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
حکم نویس. نویسندۀ محکمه. منشی:
بحجت نویسان دیوان خاک
بجاوید مانان مینوی پاک.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رِ تَ / تِ)
فحش گوی. (آنندراج). گستاخ در تکلم. (ناظم الاطباء). فحاش. مفحش. بدزبان. پلیدزبان. (از یادداشت های بخط مرحوم دهخدا). بدگوی. زشت گفتار:
گر او از پی دین شود زشت گوی
تو از بی خرد هوشمندی مجوی.
فردوسی.
نه از جور مردم رهد زشت روی
نه شاهد ز نامردم زشت گوی.
سعدی (بوستان).
رجوع به زشت و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(اُ مَ دَ / دِ)
حق گو. آنکه سخن راست و درست و مطابق واقع گوید:
به یک ندم برهاند حق، اربود یکدم
زبان و سینۀ حق گوی و حق پذیر مرا.
سوزنی.
تو منزل شناسی و شه راه رو
تو حق گوی و خسرو حقایق شنو.
سعدی.
ترا عادت ای پادشه حق رویست
دل مرد حقگوی از آنجا قویست.
سعدی.
، مرغ حق. مرغ شب آهنگ. مرغ شب آویز. مرغ شب خیز. آواز این مرغ شبیه بکلمه حق است یا هو. گویند او بشب خود را از یک پای بر درخت آویزد و حق حق فریاد کند تا آنگاه که قطره ای خون از گلوی او فروچکد، آنگاه آرام گیرد
لغت نامه دهخدا
تصویری از حجت نویس
تصویر حجت نویس
منشی، بحث کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سجع گوی
تصویر سجع گوی
هماهنگ آر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هفت گوی
تصویر هفت گوی
هفت آسمان
فرهنگ فارسی معین